دل نوشته



در میان هرج و مرج ها . 

در میان همهمه ها. 

در میان آشوب ها. 

تو باید سکوت کنی، سکوتی از جنس اجبار!

هر بار لب به اعتراض می گشودی، ندایی از سوی آنها بر سرت نهیب می زد:

هیس! تو حق حرف زدن نداری.!

گویی، آنها می پندارند تو انسان نیستی، تو درد نداری، تو زجر نمیکشی، تو، موجودی هستی از جنس سنگ که در میان آنها چشم گشوده و حق اعتراض ندارد.

گاهی اوقات با خود میگویی شاید آنها فولادی آبدیده هستند که طوفان های اطرافت را نسیم و درد هایت را لوس بازی» می نامد.

گاهی نیز، در کوچه های زندگی دردهایت را با سکوت فریاد میزنی. 

گاهی هم آنها را در شعله های ناعدالتی میسوزانی تا مبادا شعلهء خشم دامن گیرت شود.

شاید هم بخواهی با آنها درد و دل کنی اما نمی دانی که آنچنان تورا به سخره می گیرند که راهی جز ندامت و پشیمانی برایت نخواهد داشت.! 

تنها هنگامی حق سخن گفتن داری که بخواهی تاییدشان کنی.

اما،وای از آن روزی که لب گشایی و بدشان را بگویی.روزگارت را آنچنان تیره و تار می کنند که دیگر خودت هم جرأت لب باز کردن نداشته باشی.

از آن روز به بعد حتی حق سخن گفتن برای تاییدشان راهم به تو نمی دهند. 

و تو تنها در سکوتت جان خواهی داد.!


بی توجه به هیاهوی ایستگاه به سمت قطار پرواز می کنم.

قطاری که مبداش شهر غم و مقصدش دیار عشق است.!

کنار پنجره ای آرام میگیرم و چشم می دوزم به آسمان و اشک های بلورینش ، درختان را یکی پس از دیگری از نظر می گذرانم این درختان ، در این سرمای استخوان سوز زلف هایشان را به که فروخته بودند.؟

ادامه مطلب


گاهی دوست داری میان این رفت و آمد های تاریک و روشن، کنجی پیدا کنی. 

به خلوتی سکوت و با شلوغی افکارت آن را سراسر پر کنی.!

اما، هیچ کنج خلوتی را نمی یابی که بتوانی با خیال راحت آنجا بنشینی و گره های افکارت را یکی پس از دیگری باز کنی.

ادامه مطلب


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها